سخت تر از هر چیزی میدانی چیست؟
اینکه پر از حرف باشی و حرفها با چنگال های تیزشان درونت را خراش بدهند و بدنبال مجرایی برای خروج بگردند ولی تو نتوانی با زبانت و یا قلمت آزادشان کنی...
...چقدر از وقتی که "حوا" شده ام زندگی برایم سخت تر شده! چونان عزیز گم کردگانی که در پی یافتن گمشده ی خود بی تاب میشوند بی تاب شده و هرکجا که میروم تو را میجویم و سراغت را میگیرم: در ازدحام خیابانهای سرد وتکراری، در خلوت کوچه های بن بست شهر، درسایه و صدای گام های مردانی که "تو" نیستند ، درآدم به آدم شلوغی یک اتوبوس، در راهروهای دانشگاه مخصوصا و درتصویری ازدهن کجی کلاسهای خالی... نمیدانم چرا در دانشگاه بیشتر از همه جا انتظار دیدنت را میکشم. حس میکنم باید اینجا باشی. آخر یکبارهم که سالها پیش تو را می جستم آدرس اینجا را بمن دادند... می بینی؟ من همیشه به جستجوی تو بوده ام... همینست که مدام میگویم: تو آشناترین غریبه ی من هستی، اما...
خسته ام... از عشق هم خسته ام.
از خودم خسته ام ، از اینکه جز عشق و احساس و شیدایی چیزی برای عرضه در این بازار پر هیاهو در بساط ندارم خسته ام. خدایا اگر ترازو بگذاری همیشه کفه ی عقلم به کفه ی احساس می بازد و تو خوب می دانی که در دنیایی این چنین کوچک، کالای من خریداری ندارد...
و من هنوز سوداگری غمگینم که هر روز صبح بساطم را در همین خم کوچه ی باریک دلم می چینم و منتظر رهگذری می مانم که عطر تن تو را برایم به ارمغان بیاورد.
...و کسی هست در این شهر بزرگ که نگاهم پی هر لحظه ی اوست...
"و ان تصبروا و تتقوا فان ذلک من عزم الامور"
آل عمران-186
به قلم رفیق همیشه شفیقم!
افسون
منبع:لینکستان کپی رایت/دفتر شعر من