به خورشید گفتم گرمی اش را به من بدهد تا به تو بدهم.
گفت:دستانش گرمای مرا دارند.
به آسمان گفتم پاکی اش را به من بدهد.گفت:چشمانش پاکی مرا دارند.
از دشت سبزی زندگیش را خواستم.گفت: زندگی ات سبزتر از اوست.
از دریا بزرگی و آرامشش را خواستم.
گفت: قلبش به اندازه اقیانوس است.
به فکر فرو رفتم من در قبال دستان گرمت چشمان پاکت
سبزی زندگیت بزرگی وآرامش قلبت هیچ ندارم که به تو هدیه کنم
جز:
بگیر نترس می تپد برای تو و من چیزی ندارم جز قلبم...