قصه رو از سر بنویس اینجا دلم گرفته باز
می خوام که بارون بباره،پنجره های باز باز
***
فرصت گریه ندارم خسته ام از این هوای پس
جایی که من باشم و تو،غصه نداره کم و کس
***
بذار از اینجا رد بشم،برم یه جای خیلی دور
ولوله ی خاطره هام،بشن یه جایی سوت و کور
***
نیستی دیگه تو این روزا،پس به کی عادت بکنم؟
صدای نبضمو ببین ، از کی شکایت بکنم؟
***
بسه دیگه را نداره دلواپسی های مدام
چی شد اسیر تو شدم،اسیر وعده های خام؟
...
گفته شده در روزگار ۷/۶/۱۳۹۰
آن روز از خدا خواستم باران بیاید ، شب نشده بارید ! وقتی می آمد حس می کردم ، نه ... با تمام وجودم لمس می کردم خوشبختی را ! وقتی می آمد مثل دختر بچه ها این ور و آن ور می پریدم ! آن روزها چقدر خوشبختی را ساده معنا کرده بودم و درست ! این شعر را در بالکن خانه ی مادربزرگم سرودم. می دانم ناقص است اما این را هم می دانم که شعر گفتن زورکی نمی شود ! آن شب با بابا رفتیم ۲چرخه سواری . خیس آب شده بودیم !
خوشبختی را آن شب ، زیر باران ، در حال ۲چرخه سواری ، با پدر ... دیدم !
منبع:لینکستان کپی رایت/دفتر شعر من