امید روزهای روشنم را
به چشمان سیاهت بسته بودم
دلم گرم حضورت بود ، هرچند
از این سرمای دنیا خسته بودم
سرم سر ریز سودای لبی سرخ
دلم تنگ تنی تبدار و عاشق
هوای رفتن از این شهر خاموش
سفر ،دریا و دل بستن به قایق
هجوم فکر های ناهماهنگ
تنی لرزان و پاهایی گریزان
منو حکم درست و اشتباهش
همه احساس و عقلم پای میزان
دلم دیگر به فکر زندگی نیست
فقط نام تو را می خواند و بس
هوای تو به سَر دارد شب و روز
رها گشته زِ قید ناکس و کس
شبی دیده تو را شیدا تر از خویش
به دست چشمهایت دل سپرده
ز ِ نو آغاز کرده زندگی را
از آن روزی که در پای تو مرده
دلم سوی تو می آید ولی عقل
صدایش میکند : بر گرد برگرد
جدال مست و هشیار است و تنها
به زخم من نمک می پاشد این درد
تو را می خواهم و انگار دنیا
نمی خواهد تو را با من ببیند
اگرچه خوب می داند محال است
کسی غیر از تو در این دل نشیند
به پای ساحل چشمم نشستم
تو را می بینم اما در خیالم
مرا یک روز خواهد کشت، آری
تمام آرزو های محالم….
شعر از صفورا یال وردی
منبع:لینکستان کپی رایت/دو کلام حرف دل