هيچ کس اشکي براي ما نريخت
هر که با ما بود از ما مي گريخت
چند روزي هست حالم ديدنيست
حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روي زمين زل مي زنم
گاه بر حافظ تفأل مي زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت
يک غزل آمد که حالم را گرفت
ما زياران چشم ياري داشتيم
خودغلط بود آنچه مي پنداشتيم
+++++++++++++++++++++++++++
من نه عاشق بودم و نه محتاج نگاهي كه بلغزد بر من